خانه

             

        "خون بهای پرپرشدن گُل،رویش گلستان است"

                     🌷🌷🌷 به یادمهسا 🌷🌷🌷

به جادّه می نگرم،،

و مسافر،،

 که میرود،،

که بازآید،،

وبگویدازهمگان،،،

و اینک همگان،،

ازاوگویند،،

که آمد،،

فانوسی دردست،،،

وفانوس، که خورشیدشد،،

و خورشید، که امّیدشد،،

 ومقصد، که قلب هابود،،،

چه نیکومیهمانی،،چه نیکومیزبانی،،،

به من بگونجوای مهربان خدارا،،

به من بگونجوای مهربان خدارا،،   

به یاد مهسا...به یادژینا 🖤🖤🖤🌹...

**********

با درود به هم میهنانِ علاقمند به افتخاراتِ تاریخ ایران.درروز۲۱اسفندماه هرسال،مراسم بزرگداشت نظامی درایران باگردهمایی مقامات و استادانِ دانشگاهی برگزار می شودودر طول برنامه مرتباًازپنج گنج یادونام می برند.از جمله"اسکندرنامه"که متنی است مملوازستایشِ اسکندروتقدس این شخص مهاجم .

درگنجینه بودن خسرو وشیرین ولیلی ومجنون وهفت پیکرتردیدی نیست.اماآیانابودی سرزمین رویایی ایران به دست سپاه اسکندررامیتوان گنج نامید!؟

حکیم نظامی در اسکندر نامه به تمجیدو تعریفِ بی اندازه ازاسکندرپرداخته .

دراقبال نامه وشرفنامه،وی راپیامبردانسته وبه لشکرکشیِ اوتقدس داده که تاامروزنیزبرباوربرخی افرادتاثیرگذاشته. براین اساس،گویی داریوش سوم وقهرمانان وسربازانِ ایرانی دربرابرسپاهِ یک پیامبرایستاده اند!هیچ جایی ندیدم که پاسخی شایسته برای این ادعاارائه شود،به گونه ای که وزن واستحکامِ درخورِبیانِ شاعری چون نظامی راداراباشد،ودرعین حال،مصداق تاریخی داشته وهمچنین مانندبیان شعری نظامی،روایت گونه نیزباشد.از پروردگار یاری خواستم واین منظومه برکاغذنقش بست.نوعِ سرایش ونکاتی که دراین منظومه هست نسبت به سایر آثارِگرانمایه تفاوت وتازگی دارد.به عنوان نمونه:

*نقشِ دانشِ ارسطو درپیروزی اسکندر

*حضورموبدان و رزمِ دین پایه ی آریوبرزن وهمرزمانِ او

*شخصیتِ واقعیِ اسکندر

*تصویری نزدیک از روزنبرد وجانفشانی افسران ازشهر و دیارهای متفاوت ایران

 هر چندامکانِ شرح گسترده ی این منظومه وجود داشت اما تاآنجاکه امکان داشت وقایع راکوتاه آورده ام تا حوصله ی امروزینِ خواننده ی گرامی رعایت شده باشد.این شعررا به حکم وظیفه ملی سروده ام وامیداست که هم میهنان به پاسداشتِ نام ویادِ آریوبرزن وسربازانِ او، این تصویر نوین وواقعی راکامل بخوانند ودرسی راکه بایستی درکتاب های درسی باشد،ازاین راه به سایرین معرفی نمایندکه پس ازنام یزدان،هیچ چیز برفداکاری درراه وطن برتری ندارد.

                        "به نام پروردگارمیهن"

                     ؛ آریوبرزن آریوبرزن است؛

ایرانی ام ؛ آنسان که تو ؛

 می شناسی مرا ؛ درشعرم ؛ درباورت؛

می شناسم تورا ؛ درتاریخ ؛ درآرزوها ؛

که نزدیکند ؛ آنسان که میهن ؛

واینک ؛ حماسه ای جاودان ؛ رزم دلیرانۀ آریوبرزن ؛

ارزنده روزی ؛ از تاریخ ایران  ؛

برای هر ایرانی ؛  هرجای جهان ؛

شعرنیست به تنهایی ؛

بیانیه ایست برای غیرت ؛

آریو برزن و مردانش ؛

که باج ندادند به دشمن ؛ و بخشش نپذیرفتند ؛

   تاآخرین نفر؛

ردی است بر سخن ؛ از پیامبری اسکندر ؛

ردی است بر خیانت ؛ ز بی مایه ای ؛ که میهن فروخت ؛  وسرباز را ؛

در کتاب درس خالیست ؛ جای آریوبرزن ؛ اما در قلب ها؛    ؛ نه ؛

فرزندان چگونه بدانند ایران را ؛ وخودرا ؛

اگر نخوانند ؛ نشنوند ؛

برای ایران گذاشت هستی خویش ؛ به دربند پارس ؛

و اینک ؛ ماییم ؛ همراه او ؛ هم رزم او ؛

 با سروده ای ؛

آنگاه ؛ آریو برزن را خواهیم یافت ؛

و خود را ؛

که هزاره هادرتلاشنددرزدودن ؛ ودیگران نیز ؛

که نخوانیم ونگوییم ازاو ؛ وتنهابماند سرباز ؛

آنچنان که بود ؛ آنچنان که بود ؛

آریو برزن ؛ ؛ ؛ هنوز می جنگد ؛ ؛ ؛...به تنهایی....

...................................

بگفتند تا آن که ما زنده ایم

نبینند دشمن که بازنده ایم

چودشمن قراراست کشوربَرَد

همان به که باجان وبا سربرد

به  فرمانِ موبد به عزم نماز

ببستندکُشتی و دستار  باز....

"منظومه آریو برزن"

سروده ای از مجموعه اشعار

" س.ن.روشن"

دریغ آنچه گویم در این انجمن

ز هر  پارسی  ناله  آید  چو من

حکایت  چو آرم  ز دوران  درد

دل  آزرده سازد روان پر ز گرد

از این ره نخواهم که یاد آورم

غم   کهنه  را  بر مداد  آورم

ولیکن  گذر کرده ام  از رهی

که پوئیده آن شاعر گنجوی

چه  بسیار زیبا سخن گفته است

چه زیبنده راهی که او رفته است

دریغ آن همه داستان های خوب

که   در بند  آخر   نماید  غروب

در آن  از سکندر بتی ساخته

تراشیده  سنگی  و  بنواخته

همانی که هیچش گرامی نبود

مگر آنچه از دیگران  می ربود

چنان گفته از شرح اسکندرش

کمر بسته  تا  کرده  پیغمبرش

بتازیده  او  از  پی  سروری

حکیمش بگوید زپیغمبری

کنون  با نظامی  نظام  آورم

چنین پرسش اندرکلام آورم

ندانم  ز  دارا چه  کین  بوده  است

سزایش دراین قصه این بوده است

و یا  از سکندر چه  خوب آمده

که  وی خور و دارا  غروب آمده

ز  اقبال  اسکندر  پر شرر

زدایی از او هر خطا و ضرر

به  اقبالنامش چنان سر کنی

به دانش زِ هر فرقه برتر کنی

شرف زان شرفنامه  چون میچکد

ز دستش خدایی نه خون میچکد

ز دارا به  سستی بری نام را

سکندر دهی جام و فرجام را

عجیب آنکه پیغمبرش گفته ای

گناهان  وی  با  سخن  رُفته ای

کدامین صفت  را در او یافتی

که این ریسه برآسمان بافتی

کجا   از   کمالات   پیغمبری

نشان بوده درذات اسکندری

سراسر چنان شرح  پرماجرا

بدین پرده  آلوده کردن  چرا

نظامی حریفی سخن پرور است

که درواژه گویی یکی افسراست

ولیکن  ز  اسکندر  و   نامه اش

بسی شبهه افکنده برخامه اش

اگر من  بُدم  نزد  او  آن  زمان

نشایدکه گفتی چنین بی گمان

نخواهم که طول آورم این سخن

ز عزم   سکندر   ز   رزم   کهن

که روزی نگاران والا سرشت

زکردار او برده اند در نِبِشت

سکندرچنین  گوید از سرنوشت؛

فلک نامه ام را چنین در نوشت

یکی  از خدایان یونان زمین

گذر کرداقصای این سرزمین

همی رفت و رفت ازتفرج  به پای

که تابخت خوش آیدش رهنمای

درونش   پر  از  آتش   اشتیاق

وجودش زجفت آوری داغِ داغ

جهان  را نظر کرد از آسمان

زمین را گذر کرد  اندر زمان

صدف   را    بکاوید   بهر    دُرَش

ز گلدسته گل خواست اندرخورش

ز   خورشید  پرسید  دیدار  ماه

نشان در نشان رفت  تا کاخ شاه

فیلیپوس    بود   آن   زمان    پادشاه

بهین همسری داشت چون قرص ماه

خداگونه چون چهرۀ  مام دید

کلامش  روان و دلش رام  دید

شبانگه که  بر  پردۀ  نیلگون

کشانَد  فلک   پردۀ  قیرگون

به دریا  فروشُد تَک زرفشان

زُحل پرده آویخت اخترنشان

همه     بستر     ناز   آراسته

گهی برتن آسای وگه خواسته

درونش خدایی وچهرش چومار

سراسر  به  نرمی و نقش و نگار

فرورفته  بر  بستر مام من

بدین ماجرا سرزده نام من

فیلیپوس من را  نباشد پدر

به نیمی خدایم زنیمی بشر

هر  آن کو زَنَد  قصۀ  دیگری

نمانَدهمان دم برایش سری؛

ازآن پس سکندرچنان سرگرفت

که خود را پرستید و برتر گرفت

از آن سو جهانش پر از بخت بود

فیلیپ آن زمان شاه وبرتخت بود

ارسطو که  علمش  زبانداد بود

درآن کاخ و آن مُلک استاد بود

به هردانشی داشت دست وزبان

به   کشتی  دانش  همو   بادبان

بفرمود آن شاهِ با فرّ و جاه

بیاموز فرزند و  آور  به  راه

چنان  پرورش  دار از مایه ات

بدارش همی سایه برسایه ات

که روزی بَرَد کینه بر مانیان

سپه   برکشد  بهر ایرانیان

ز باج شهنشه به هرسالگرد

روانم  تَبَه گشته از آهِ سرد

سکندر چو  بالید در  آن سرای

پدردرگذشت وپسرشد به جای

بزد رأی خود با ارسطوی پیر

که با من بیا و جهان را بگیر

بدو گفت ای خُردِ  گُرد آزمای

نشاید که اکنون درآیی زجای

جهان درکف وامرشاهنشه است

نبردش چو افتادنِ در چَه  است

که یونانیان گرچه جنگاورند

هم ایرانیان همچو شیر نرند

حریف است پلنگ اربه نخجیرگاه

نیارد  کشد  پنجه   در   روی  ماه

کنون گویمت راهِ این کارچیست

مُراد آن که  یابد ز بازار  کیست

بیاموزمت اندراین سال سی

به  نیرو  میاویز   با   پارسی

فیلیپ  اندر این  راه بسیار رفت

بسی جان ومال اندراین کاررفت

نخست آنکه ازلشکری ترس را

زدایی  و   برپا   کنی  درس  را

چو ایران  به نیرو گرامی تر است

تن آموز این  خطه نامی تراست

به ورزش فزون کن توان سپاه

به  تمرین  در آور نبرد سلاح

زمان  بگذرد  نزد  ایرانیان

فتد فتنه در بین درباریان

ازآنان چوپرسی که دشمن کجاست

بگویند همین جا و در بین  ماست

کند دشمنی هریکی با یکی

نخواهد گذشتن  ولو اندکی

زیونان واسپارت لشکربساز

بزرگان آن  قوم  را  در  نواز

مرو روی  در  رویِ  ایران  سپا

ز پیرامنش خاک و کشورگشا

چو شمشیررا ناوری روبه روش

ز ایران نیاید صدایی  به  گوش

چو  فرزند سازی  جدا از  پدر

بدست آوری هم پدر هم پسر

ز ایران  تو را آشنایی دهم

ز گرز وزتیرش رهایی دهم

که گردان خود را زره پوش ده

یکی  پند پر سود را گوش ده

بساز از سپر های زنجیردار

نوک تیززوبین در آن گیردار

همان جوف آهن که داردسپر

پریشان  کند  گرز  شیران نر

به زیرسپرکن سپه را نهان

امان یابد از ضرب ایرانیان

جدا  کن  امید از سپاه   گران

چه یأس آوری حربه یاشوکران

پس    آنگه   فریب  سران   سپاه

چه باعفووبخشش چه بامال وجاه

تو خود نیزدریاب جنگاوری

به جنگاورانت   بده سروری

پس آنگه بزن طبل پرکینه را

که داغ آورد جوشن وسینه را

نترسند گردان ز خیل سپاه

درآیند محکم به هر جایگاه

دگرنکته  بسیار دارم  به  گفت

به آوردگه جمله خواهی شنفت

به  نزد  خدایان یونان  برو

نه بهرنمایش که باجان برو

ببربهر ایشان هدایای  نیک

زخُدّام وقربان و دُرجِ دریک

به هم  دار پیوند یونانیان

که گردند  از باج  ایرانیان،

از آن پس سکندر بکوشید سخت

ببوسیدوبگذاشت هم تاج و تخت

به آهنگ مقدونیان رفت پیش

سپاهی  ز یونانیان  کرد  بیش

فراوان گرفت از  یلانِ درشت

برازنده بالا و  کوبنده  مشت

فرستاد پیغام از هر طرف

کنارش  هدایا و دُرّ صدف

ز فرمانروایان  ایران   گریز

درآورد پیمان خود در ستیز

ز مقدونیه  کرت  و یونانیان

زمصر و زاسپارت با رومیان

به هم بست پیمان رزم جدید

به ناگه بسی لشکر آمد پدید

ز مصر و  ولایات خرد و کلان

زاِسپان و بلغار و دشت گُلان

به  حکم ارسطو به هم درشدند

توگویی که یک حلقه بردرشدند

بهم دوخت گُردآوران پرشمار

فزون کردلشکر به سیصدهزار

بیاموخت  آن جمله را آنچنان

که درجنگ ازدشنه باشندامان

جهان را بر انگیخت برپارسی

سپس عزم خودکرد بر پارسی

از آن سو ولی عزم بالا نبود

کسی در پی رزم  والا نبود

به ایران زمین سومین داریوش

ندانست عزم سکندر به هوش

از آن سفره  خواران و آن بارگاه

نیامد کسی جز به تعریف شاه

به گِردآوری لشکرافزون شدند

ولی از هماهنگ  بیرون شدند

سکندرز صور و زصیدا بِرَست

دژ غزّه را  نیز در هم شکست

سپاه سکندر به هم ساخته

ز ایران زمین در هم و آخته

در آمد  به  هم  هر دو امیدوار

چه فوج پیاده چه جوشن سوار

زمان تیره گشت وزمین تیره تر

هوا رعشه از ضرب گرز  و سپر

نفس  همچو  آتش هوا  را درید

زمین رنگ خون را زمردان خرید

همه چرم اسبان شده چاک چاک

پر از نوک پیکان شده  روی خاک

ز هر گوشه ای کوس آوردگاه

گره در جبین شعله اندرنگاه

سکندرچواین پایداری بدید

لباس  خیانتگری   را   برید

نهانی  فرستاد   کار  آگهان

فریبندسَرِسُست فرماندهان

که دربارچون سست مغزان شوند

سران  سپه   پای   لغزان    شوند

همه سروران و سپاه دلیر

اسیر  کمند ارسطوی  پیر

به  تدبیرِفرماندهان  پلید

زیانی به  ارابۀ شه  رسید

که   ارابه  ناگه  بشد  واژگون

سرشاه برخاک وتاجش نگون

چنین داد آمد که شه کشته شد

هزیمت سپه کُشته ها پشته شد

تمامی  فتنه به هم  داد دست

به اردوی ایران در آمد شکست

از آن پس سکندربشدتاج ور

کران تا  کران  بهر  او  باج ور

چو  یونان رهانید از بند پارس

روان شدکه آیدبه دربندپارس

کنون شهربویراحمدش گفته اند

میانِ دو  استان سَدش گفته اند

یکی پارس باشدکه سرتخت بود

دگر خوز کان مایه ی  بخت  بود

همانجا که بُد تنگه ای تاب دار

میان  تنگ بود و بُنَش آب دار

به بالای او کی رسیدی نگاه

ز بالاتوگفتی که ژرفینه چاه

یکی    بود    نام    آریو  برزنش

همه عشق میهن به جان وتنش

نَسَب داشت ارشام پیروزگر

پاسارگادشهرش پدر در پدر

به سرداریِ  پارس  آراسته

به پایِش ز دربند برخاسته

سر و سرور  پاسبانان  کاخ

که آمدببندد ره ازسنگلاخ

پاسارگادراهِشت وآمدبه کوه

که  برنام ایران  بماند شکوه

یکی  راه  بُد  تا به  بالای  تنگ

بسی سخت ازجنگل و پارسنگ

ندانست کس راهِ این راه چیست

خم و پیچ  آن راه و بیراه چیست

ازآن راه سردار شد در نوَرد

هزارش دو آمد  رفیقِ  نبرد

به آن ره درآمدکه بندد کمر

به تاریخ  ایران شود  نام ور

برفتند  این   نیک   نامانِ  مرد

به راهی که  زان  نایدش  بازگرد

سپاه  سکندر به تنگ آمدند

پی  آخرین  بند جنگ آمدند

سپه چون درون شدبه گردابِ تنگ

فراوان   بر  او   بارشِ    پار  سنگ

ز خُردومیان سنگ وتیزوستبر

که هریک  فرو افکنَد چرم ببر

چنان  بارش آمد  به  روی  سپاه

که خون مایه شد آبِ  آن جایگاه

فروماند لشکردرآن تنگِ تیز

نه جای فرار  و نه  پای گریز

به  فرمان سکندر عقب گرد داد

بسی کشته ازاسب وهم مردداد

فرو ماند در  این  نبرد  جدید

ندانست کاین ازکجاشد پدید

بپرسید  از افسران  سپاه

و  یا  از  اسیرانِ  آورد گاه

چه راه است این ره که ما آمدیم

چه ژرفست این چَه که ما آمدیم

چه    آوردها   بر   زمین   ساختیم

چه سان درهمین یک نفس باختیم

بگردیداین خطه راسر به سر

پراکنده سازید سیماب  و زر

که تا کس دهدآگهی زین خطیر

سلامت سپاهی رود زین مسیر؛

یکی بود دَشتی درآن دشتِ باز

که همواره  بودی  به  فکر  نیاز

خوش آمد  که  گفتند پاداش هست

به  نزدیک فرماندهان جاش  هست

خورَدهرچه خواهدزآب وخوراک

بَرَد هر چه  خواهد  زرِ  تابناک

خیانت چو زیبا بزک آورَد

سَرِ لقوه  را زیر تَک آورد

چو آید  خیانت ز فرماندهان

دگر کی امید است بر ابلهان

درآمدبه سستی وتن شد حقیر

وطن داد دشمن  به جای فتیر

زبون  آمد اندر به  اردوی  کین

ز جوشِش عرق برده بر آستین

نشان داد راهی از  آن  راه سخت

که راحت سپارندسنگ و درخت

شبانگه روان گشت نیم سپاه

به نرمی  و آهسته  در نور ماه

به  اردوی  برزن خبر در  رسید

که دشمن به یکبارگی سررسید

نمانَد به جز اندکی از مجال

که تِیهو درآید به رزم شغال

در آن دم  به نزدیکی بامداد

به ناسوده آسودگی جام داد

گروه آمد از قُلّه  بر دامنه

فراغ از درخت وگیاه و بَنِه

همانجا به سوگند برخاستند

ز  دادارْ  تاب آوری خواستند

همه  گِردِ هم  آریو در میان

شوند پاس بانِ درفش کیان

بجنگند تا آخرین  در نبرد

نسازند جز نامِ  مردانِ  مرد

بگفت آریوبرزن ازرای خویش

سپه  رابیاورد هَم پای خویش

نوازید  آن  را  که نزدیک بود

هم آن راکه ازدور بر ریگ بود

بگفت امشب این آخرین  شام باد

چو چاش آید این صحنه فرجام باد

چو  فردا  شود  آفتابش  بلند

تن این سپاه است و زورِکمند

چه گویید در عزم ودرکارخویش

چه خواهیداینک زدادارخویش

دوراه است ماراکه عزم آوریم

اسارت رویم  یاکه رزم آوریم

به گندم  فروشیم  نام  بلند

و  یا بر تن آریم  زخم کمند

به دشمن سپاریم هرخواسته

و   یا   غیرت  آریم    آراسته

به  پای خدایان  یونان  فتیم

و یا کُشته درپای یزدان فتیم

بزرگان نشستند برروی خاک

ستایش  نمودند  یزدان پاک

بگفتند  ما را   گواهی  هموست

که هم ما ازوییم وکشور ازوست

چو دشمن قرار است کشو ربَرَد

همان به که با جان و با سر برد

گر از  ما بماناد حتی  یکی

حماسه تبه باد جز اندکی

درست است این تن بماند به کوه

ولیکن  به  دشمن  در آید  ستوه

سراپردۀ  عشق  را پرده ایم

جهاندار جاوید را  برده ایم

چنان سوی دشمن شتاب آوریم

که   نام  نکو  در  کتاب   آوریم

ز ما باز  گویند از باستان

نباشیم  شرمندِۀ راستان

اگر بود آن یک شکستی بزرگ

بسازیم  این پرده کاری سترگ

کنون نام دارا  کنیم  بازگشت

ببندیم  ره  بر  سپاه  پلشت

نمانیم تا هجمه برما کنند

بتازیم  تا پیله  برجاکنند

کنون راهِ گم گشته بازآوریم

به  آیین  نیکان  نماز آوریم

بگفتند این  را و برزن  ستود

همانگونه کاین رای اونیز بود

به فرمانِ موبَد  به  عزم  نماز

ببستند  کُشتی و دستارْ  باز

سپس عهد کردند درپای کوه

نمانَد یکی زین بهشتی گروه

از آن سوسکندربه نیم سپاه

بزد حلقه  بر  دامن  جایگاه

به هفتاد و یکصد هزاران نفر

کشیدنداردو در این یک سفر

به رأی آمد او باسران سپاه

چه سان درنبردآوریم پایگاه

که اندک گروهی به این استوار

نبودست هیچ  اندر این  کارزار

سپاهان دارا  گر این سان  بُدی

شکست سکندرچه آسان بدی

همان را که ازپارس بشنیده ام

ندیدم  مر این جبهه رادیده ام

بدارید    پروای    رزمِ     گروه

که بس کشته سازندازمابه کوه

بدارید این حلقه  را تنگ تر

مگر  بند  سازید  شیران  نر

ازآن پس چنین رزم بُردآن سپاه

به   سختی  سرآورد  تا  شامگاه

که گرکشته کم بودازهرطرف

نفس در رقم بود از هرطرف

ز ایران در آمد ز پا چارصد

ز دشمن هزاران دو وپانصد

یکان روز دیگر خروشی جدید

ز یزدان بیامد سروشی جدید

که ای  پهلوانان  گر ایران   برفت

ز سرپنجه ی شرزه شیران برفت

زدشمن به صد حیله اش برده دست

ز   ایران  به   مردانگی  در  شکست

بر  آرید  امروز  پیمان  خویش

ز پیمان در آیید باجان خویش

من اینک شماراپذیرنده ام

که  میرنده  و  آفریننده ام

به پیمان من اینک آرید دست

که پیمانه گردید از باده مست

از این پس بماناد  سالانِ سال

بدین  گونه  آزادگی  در  مثال

که جان دادن ازبهراین آب وخاک

روا   باشد  از   جان  نثارانِ   پاک؛

بگفتند تا آنکه  ما زنده ایم

نبینند دشمن که بازنده ایم

همه  نیستیم آنکه باشدتویی

همه کیستیم هرکه باشدتویی

پس آنگه سپه دست دردست داد

قدح   باده  را  بر  لب  مست  داد

زجوشش به درکردجوشن که تیر

بیاید  فرو   بر   تن   شرزه  شیر

سبک بار بستند چون اختران

به  گردون  بچرخند از هرکران

نه از تن شناسندروح و روان

نه ازدشمن آرند کس را امان

زجان نعره  زد آن گروهانِ کم

نه ازنیستی باکش آمد نه غم

چنان زد به آن مَردم پرشمار

که ناگه شد از یکدگر تارْ تار

گسستند آن جوشن آوردگان

شکستند آن  مالک  بردگان

خدایان در آن دم فروریختند

که با  نام  یزدان در آویختند

بدیدند  آن  جان  نثارانِ  بُت

چنین سست پایی زیاران بت

به هرجا گروهانِ برزن رسید

توگفتی رَمِه هجمۀ گرگ دید

به هرسو نگه بر دلیران برفت

ز  رزم آورش یاد شیران برفت،

سپه رانده  با  گرز  خود   "بختیار"

همان سان که آن سوترش"کوهیار"

به ضرب فلاخن ز "برنا"ی لُر

چپ عرصه از مردِافکنده پُر

ز سرپنجه گویم  که "فرزان" کُرد

به هرکس درآویخت جانش ببرد

به شمشیرِ خَم از "رهام" بلوچ

ز دشمن رها شد نودجان پوچ

خروشنده  "شَه   زیورِ"    جهرمی

صف ازصف جداکرده چون اهرمی

کمر را ز هرکس گرفت "مردزیست"

بیاموختش  بیستون مرد  کیست

به دشمن شکاری  یل خاوری

دو صد آفرین گفته هر داوری

ز فرهنگِ کرمان " کیادشت"  بین

به هر زخم رزمنده  تر گشت این

چپ وراست یونانیان درهراس

ز ایلام مردی  به  نام"شماس"

تبرزین مادی به دست  "هژبر"

چو گردن شکافنده  چنگال ببر

به دشمن چو زدافسرِ"شادنوش"

نشان داد غوغای  فرزند شوش

دگر افسران نیزاز هر دیار

همان  آفریدند  در  کارزار

سپس جمله نیکان درآن رزم دور

شدند  نیزه  در قلب مرداب شور

درفشِ   سپه دارِ    آزاد   پِی

به دست "فرامرز" از شهرِجی

دو صد مرد جنگی چو "یوتاب" نیست

بزد بر  زمینش  به  هر دست  بیست

زره چون  بپوشد ز مردان سر است

نه هرکس شناسد که او دختراست

کمان را که زابل به "سرهنگ" داد

جگر  دوزِ  جانانه  در  جنگ  داد

چو از شهرِ ری عزمْ "هوشنگ" کرد

دومیلش به کف عرصه راتنگ  کرد

دژ هگمتان  و  "فریمانِ "  گُرد

شکافنده پتک و سپرهای خُرد

ز خون لخته شد دستۀ آبنوس

که بُدخنجرِ"بُرزه" از ارگ طوس

در این ماجرا هرچه گویم سخُن

ازین رشته  ناید که  آید به  بن

هراسان حریفان نفس ها گره

فرو برده  این ترس در حنجره

چه بسیارزخم ازقفایافتند

دلیری  نهاده  خفا  یافتند

هلاکان دشمن در آن کارزار

رسیدند یکباره  بر پنجهزار

به   اندیشه  رفتند  فرماندهان

که این ننگ راچون بریم ازمیان

به تدبیرشان جملۀ آن سپاه

هجوم   آفریدند  بر  جایگاه

سراپای آن عرصه در خون  شدی

کزآن کشته هرلحظه افزون شدی

هزاران  زده   زخمه  بر  آسمان

همان تیغ شمشیر وزخم سنان

بسی پیکرِزردْ بر گِل کز آن

برابر  زند فرشْ  بَرگِ خزان

زمان آمدآنگه که گویم مراد

از آن مرد  والایِ  نیکو نهاد

همان    آریو  برزن    نامور

همان  آهنین عزمِ  والا گُهر

همان گوهرِ پاک نیکو سرشت

که مأوای اوجاودان دربهشت

درآن دم که هنگامه شدسخت تر

ز   اردوی   دشمن    بیامد   خبر

برآنند کان  حلقه  آید  به  تنگ

که این ننگ پایش نیابدبه جنگ

به هم داده پیوست چون یک نفر

به  یورش   چو  پیکان جوفِ  سپر

به قدرت  فشردند قلب سپاه

بشد غنچه در قلبِ خارِ گیاه

زده نعره آن سان که آن کوهسار

بلرزید و  دشمن   به  عزم   فرار

سکندرچنین گفت به فرماندهان

مباد آن که این حلقه  یابد  دهان

که گر آریو  در  رهد  زین  میان

سکندر شود  بر  سکندر چیان

سپاهی  نمود  از  هزارش    دویست

هرآن کس که جان دربَرَدگوی کیست

ازآن سوچنان غیرت افزوده شد

که   آن آتشِ تیز هم  دوده شد

ولی در دل کوره   پولادِ سخت

چه  راه آورد تا نیاید به  لَخت

به   ناگه  به همراهی یاوران

برون گشت برزن زبند گران

بشد   دور از  آن   سپاهِ  شرور

همین یک قلم بس که آیدغرور

چو گشتند دور و بیامدامان

بچرخید  سالار  بر همرهان

بدید  آنکه  تنها به سیصد نفر

برون گشته از  این فرو بسته در

از آن سو نگه  کرد  یاران خویش

که هستند برعهدوپیمان خویش

به صدحلقه آن گُرزه مارِشرر

فرو بسته خودرا به همیانِ زر

رفیقان به رزم اند و او در امان

نیرزد چنین  حالت اندر گمان

دلش  نرم گردید و چشم  آفتاب

بکوشیدکاین چشمه نایَد به آب

همان یارِسیصد تُنُک ساختند

برازنده   بر گشته  سر  باختند

که جان از بدن خواهد انجام رفت

خوشاآنکه نیکش  به فرجام رفت

چه نیکی به ازکشته  اندرنبرد

وطن راهمین شیوه پاینده کرد

که رزمندگان  راسه  قسمت بُوَد

ندانیم  هریک  چه  قسمت بود

یکی جان فروزند هنگامِ جنگ

دگر  تن  بسوزند زخم خدنگ

ازآن دوفزون ترهمان دسته اند

که مانند با جان  اگرخسته اند

درست است این را بُوَد سرنوشت

ولیکن  یکی  باشد  اندر  سرشت

سرشتی   که   با  میهن  آمیخته ست

که  یزدان در  این عاشقان ریخته ست

ولی‌  اندر  آن   کار زارِ   عجیب

خودازجان گذشتندجمعِ نجیب

همان  جا  در   آن   روزگاهِ    پسین

که  شد تشتِ  زرّینه  ظرف  مسین

نمانْد بهر آزادگان  تاب و زور

ولی آسمان گشت غوغا ز نور

به هرکُشته ای گرنمودی نظر

بگفتا  که بر من  تو نیکو نگر

که هر پیکراز این اهورائیان

به  یاد آورَد از درفش کیان

درفشی که نقش خدایی بر اوست

به هم میهنان رهنمایی در اوست

به آن ره که نزد خدا می رود

بدان روکه بینی کجا می رود

کِشی نقشْ بر نقشۀ ایزدی

دهی آگهی از کُنِشتِ  بدی

شوی آنگه ازجسم کاهنده دور

شوی  بهر گم گشتگان راه نور،

چواسکندری رَست از آن خطیر

به همراه لشکر در آمد  به  زیر

گذشتند آن  تنگه  را بی خطر

پراز کینه ازآن شکست و ضرر

گذشتند اما  نه  با  نامِ  پیش

چُنان زخم افعی تُکِ گاومیش

عقاب  آمداز آسمان ها به زیر

که دربندگیرد به سرپنجه شیر

بدیدآنکه  گر شیر بند آوَرَد

نشاید که  نامش  نژند آورد

سکندر  فرو  برد  اندیشه ای

کزوهست برتررگ وریشه ای

بِدانست  گر   پارس  را  چیره  گشت

به سیرت سرشت خودش تیره گشت

که پیروز در جنگ شاید  شدن

درون شستن ازرنگ ناید شدن

همان رنگ کزپارس شدبرجهان

به  صیقل در آورد  پیر و جوان

به   مقدونیه   رنگ   آشفته  بود

ازآن رو که نیکی در آن خفته بود

خدایان سنگی بتِ بی شمار

سر هر چه گویی  بساط قمار

صف  بردگان   بر  در اغنیا

تو گویی که در باغ  روید گیا

نمودش چو اسکندر اندر قیاس

ندیدش به جز مهتری نزدپارس

همان دم که شد آتشین ازدرون

بر آن شد که آن آتش آرد برون

پس آن کینه را  بر روانش بدوخت

چو شد پارسه کاخ جم رابسوخت

چو  کهتر  بپوید  رهِ  مهتری

مگرخویش گوید که توبهتری

ازآن پس زهرگوشه گنجی ربود

از آن گنج ها  دو زِ پنجی ربود

دوبهرازخودش آن سه ازلشکری

ز  آورده  هایش  ز  هر  کشوری

کنون این سخن رابه استادِخویش

کزو  شعر  در  یابد   ا ستادگیش

بگویم که این  نور و  این آفتاب

نشاید که خاموش  گردد ز آب

سکندر کجا یابداین  نام  را

و  یا از خدا حرف و پیغام را

چو خودراخدا خوانَد اندر زمین

ز حرفِ  خدایی همین و همین

خدا کی بَرَدمال مردم به زور

به مردم هجوم آرد از راه دور

به هرجایِ عالم برفت آن سپاه

نیفزود آن  را  نه دانش نه جاه

به ایران زمین هم چو آمد فرود

چه راسوخْت وآن دیگری راربود

من آن را ندانم که ذوالقرن کیست

ولی هر که باشد الکساندر  نیست

کسی  کو  پدر را نه  آرد به  یاد

همان به که بابَش همان مار باد

پس آنگه که اشکان درآمدبه کین

دگر باره  به  گشت  ایران  زمین

بدانم  که شعر آیدش  حرف ها

چو آبش که شکل آردازظرف ها

سخن  را  کنَد   شعر  آراسته

نزیبد به هرحرف و هرخواسته

سکندر   فراوان   سگالش  نمود

بسی کام دنیا که خواهش نمود

ولیکن چواصلش نبوداستوار

تمدن   ندارد  از   او   یادگار

چو از اصل  نامد  کسی  را نصیب

چه فرمان بری داشت یازور و زیب

چو زنبور آید به نزدیک گُل

رباید از او  گرده  را بهر مُل

هرآنکس به ایران زمین تاخته

در  این  پهنه  آداب  دریافته

چوفرهنگ رادید وفرهنگِ خویش

زده مُهرخاموش بر جنگ خویش

کنون گرچه سرگشت این سرگذشت

از  آن   چیرگی   بر   سپاه   پلشت

همین  یک نباشد ز کوه سترگ

درون  مایه  بسیار   دارد  بزرگ

که از زاگرس نام  چون برده اند

به ایران بسی نان او خورده اند

ز سرکوب آشور و  یونان و روم

بلند آمد  ایران  از آن  زاد بوم

دژ مصر و بابِل گشایی ازاوست

خراج ازحجاز و ختایی ازاوست

یمن نامه بر نام  ایران نوشت

که توحید بر بام ایران نوشت

چه  گویم  ز مردان  آن  روزگار

که درخور شود زان همه یادگار

وطن    بهر   آیندگان    ساختند

در این  ره  چه  سرمایه پرداختند

کنون  ما  همان اهل  آینده ایم

از این هردو آیین که را بنده ایم

به گفتار و کردار و  پندار  نیک

و یا نان به انبان وشیراب خیگ

مجوئیداز"روشن" این  راز را

بخوانید  این   نامۀ   باز را

که هرکس دروغ آورد درمیان

رهِ  بی  فروغ   آورد در میان

................

Sn.roshan78@gmail.com

 inst: s.n.roshan